زیباترین روز زندگیمان
چهارشنبه صبح ساعت 6:30 با صدای زنگ ساعت بیدار شدم واقعا استرس داشتم اما اصلا به روی خودم نمی آوردم دوش گرفتم ، آرایش کردم و راهی بیمارستان شدم البته با احسان جونم و مامان لادن و بابایی و مامانی حدود ساعت 9 بیمارستان بودیم تا کارای پذیرش رو انجام دادیم ساعت حدود 9:30 بود که اسمم رو صدا زدن و مامان لادن و مامانم منو تا درب زایشگاه همراهی کردن احسان جونم هم ازم فیلم گرفت وارد زایشگاه که شدم اول ازم یه نمونه گرفتن و بعد سرم بهم وصل کردن و بعد با خانم دکتر زمانی تماس گرفتند و ایشون هم در حال معاینهبیماراشون بودن و قرار شد ساعت 11:30 اتاق عمل باشن واییییییییییییی اون یک ساعت به اندازه 1000000000 سال طول...